داستان ♥♥قربانی سرنوشت ♥♥قسمت 10
داستان ♥♥قربانی سرنوشت ♥♥قسمت 10

اون کریستا بود.لایتو خیلی تعجب کرده بود.کریستا اومد سمتش:

کریستا:سلام لایتو

لایتو:تو اینجا چیکار میکنی؟

کریستا:به تو ربطی نداره!

لایتو:بهتره بدونی داری با کی حرف میزنی

کریستا:ببین من نیومدم تا با تو دعوا کنم اومدم تا بهت هشدار بدم

لایتو:چه هشداری اونوقت؟

کریستا:از کاترین فاصله بگیر

لایتو:ببین پیرزن خرفت من هرکاری دلم بخواد میکنم با هر کسی که بخوام.پس بهتره بگردی به همون زندانت!

کریستا با دست راستش گردن لایتو رو محکم گرفت.جوری که لایتو داشت خفه میشد:

کریستا:از کاترین فاصله بگیر فهمیدی.کله فندقی!من از تو قدرتمند ترم.

لایتو:تو هیچی نیستی!!

کریستا دندونای نیشش رو نشون لایتو میده.لایتو همون طور  داشت تو دست کریستا خفه میشد.کریستا اونو پرت کرد یه طرف.لایتو محکم خورد به یه درخت.کریستا رفت طرفش و بالا سرش ایستاد:

کریستا:من بهت هشدار دادم حالا تصمیم با خودته.میتونم وقتی دوباره هم دیگه رو میبینیم کاری به کار همدیگه نداشته باشیم یا تو ملاقات بعدی یه خون آشام مریض از بین ما بره.خون آشام مریضی به اسم لایتو.همون جا تبدیل به گرگ شد و از اونجا رفت:

لایتو:مگه تو خواب!!!

لایتو برگشت به عمارت و رفت تو اتاق خودش.صبح وقتی کاترین بیدار شد ساعت 7 بود.کاترین لباساشو پوشید و رفت پایین.رفت تا صبحونشو بخوره یهو لایتو جلوش ظاهر شد:

کاترین:امرتون؟

لایتو:اومدم تا ببینم ترسیدی یا نه؟

کاترین:ترسیده باشم؟برای چی؟

لایتو:می فهمی فقط امشب قراره بدترین شب عمرت باشه.

کاترین:وای من خیلی ترسیدم.

کاترین لایتو رو زد کنار و رفت سر میز صبحانه.سوبارو داشت صبحونشو میخورد کاترین بدون این که نگاهی به سوبارو بکنه نشست و صبحونشو خورد:

سوبارو:ببینم تو دِهات شما سلام کردن وجود نداره

کاترین:مجبورم سلام کنم؟

سوبارو:اهم

کاترین:خب....سلام

سوبارو:این سلام به درد خودت میخوره

کاترین:تو چقدر گیر میدی.

سوبارو:خب...پاشو باید بریم

کاترین:بانی میاد دنبالم

سوبارو:چی؟

کاترین:اخبارو یه بار میگن

سوبارو:جواب سر بالا به من نده!!

کاترین:من که سرم پایینه دارم صبحونه میخورم

لایتو پوزخندی زد:

سوبارو:کجاش خنده داشت؟

یهو صدای بوق ماشین اومد:

کاترین:خب من باید برم.سر کلاس میبینمت

سوبارو:تو هیجا نمیری

کاترین:تو می خوای مجبورم کنی؟

یهو بانی با روشنا اومدن تو عمارت:

روشنا:واو...چقدر اینجا بزرگه

بعد یهو متوجه کاترین شد:

روشنا:سلام آجی

کاترین:سلام

روشنا:چرا نیومدی سوار شی؟

کاترین:اگه این بذاره من میخوام بیام

بانی:احساس خیلی بدی به اینجا دارم.زود باش بیا بریم

روشنا:زود باش آجی منو ول کن

سوبارو:اگه نخوام؟

یهو بانی پشتش ظاهر شد.با فندکش دست سوبارو رو سوزوند.سوبارو حواسش به دستش پرت شد.بانی دست کاترین رو گرفت از اوجا بردش:

کاترین:چیشد؟

بانی:باید زودتر میرفتیم کرولاین میخواد یه چیزی رو بهت بگه یعنی بهت بگیم

کاترین:چیرو؟

روشنا:به منم نگفتن!!

وقتی رسیدن تو مدرسه بانی دست کاترینو گرفت بردش پشت مدرسه.کرولاین اونجا منتظرش بود:

کرولاین:چقدر دیر کردین

بانی:سوبارو ول نمیکرد که

کرولاین:کَنه!!

کاترین:خب چیرو میخواستین بهم بگید؟

کرولاین:تو باید از اونجا بری.

کاترین:چی؟

بانی:آره باید از اونجا بری؟

کاترین:چرا؟

کرولاین:اگه بهت بگم قول میدی بهونه نیاری؟

کاترین:تا ببینم

کرولاین شال گردنشو باز کرد جای دندونای نیش شو بود:

کاترین:این چیه؟

کرولاین:جای دندونای شو.

کاترین:غیر ممکنه

بانی:شاید اما من تو گوشی سوبارو یه چیزی پیدا کردم.بعد این عکسو بهش نشون داد.

کاترین:خب که چی؟

بانی:من رفتم و درموردش تحقیق کردم.اسمش یوییه.یویی کوموری دختر سیجی کوموری.اون تو 16 سالگیش رفته بود پیش ساکاماکیا تا با اونا زندگی کنه.اما بعد از 1 سال دیگه هیچ خبری از اون نشد.هیچ جا ازش خبری نیست.به احتمال زیاد اونا اونقدر از خون خوردن که مرده و بعد جنازشو انداختن جلوی گرگا.

کاترین:اینا واقعیت نداره.

بانی:تازه همه اینا مربوط به 30 سال پیشه.

کاترین:این دیگه آخر افسانس

کرولاین:تو چرا نمیخوای باور کنی؟اونا خون آشامن.همون بلایی که سر یویی اوردن سر تو هم میارن.

کاترین:کرولاین این غیر ممکنه.سوبارو تازه 17 سالشه.

کرولاین:خون آشام ها عمر جاویدان دارن

کاترین:تا خودم همه این مطالبی که گفتینو با چشمای خودم نبینم باور نمیکنم

بانی یه فلش گرفت جلوش:

بانی:بیا یه اطلاعات اضافه دیگه ای هم داره.

کاترین فلشو گرفت:

کاترین:خب تو عمارت چکش میکنم

کرولاین:هنوزم میخوای بری اونجا؟نمیبینی چه بلایی سر من اورده ؟وای به حال تو که داری باهاشون....

کاترین:سعی نکنید که به من بفهمونید  اونا خون آشامن.

کرولاین:خون آشاما وجود دارن

کاترین«با داد»:وجود ندارن!!!!!

یهو روشنا اونجا پیداش شد:

روشنا:چه خبره؟صداتون تا کلاسا میاد.چیزی شده؟

کرولاین:به تو ربطی نداره!

کاترین:نه چیزی نشده روشنا.میتونیم بریم سر کلاس.

کاترین تا آخر ساعت با بانی و کرولاین حرف نزد.وقتی زنگ سوم رو زدن کاترین داشت میرفت سمت لیموزین ساکاماکیا.داشت درو باز میکرد که یهو صدای بانی اونو به طرف خودش جلب کرد:

بانی:کاترینا.....کاترینا

کاترین:باز چیه؟میخوای درمورد خون آشاما بهم هشدار بدی؟

بانی:نه....فقط میخواستم برای آخرین خودم تو رو برسونم عمارت.

کاترین:آه......باشه.

بانی:ممنون که بهم اعتماد کردی.

کاترین و بانی رفتن سوار ماشین اَبی شدن.روشنا تو ماشین نشسته بود.کاترین به اَبی سلام نکرد.بعد از چند دقیقه دید دارن به خونه اَبی نزدیک میشن:

کاترین:وایسا ببینم مگه قرار نبود منو ببری عمارت؟

بانی:دیگه نه!!

کاترین:اَبی ماشینو نگه دار

بانی:ماشینو نگه ندار

کاترین:اَبی گفتم ماشینو نگه دار

اَبی:باشه باشه چرا داد میزنی؟

اَبی ماشینو نگه داشت و کاترین از ماشین پیاده شد.بانی هم دنبالش رفت:

بانی:کاترینا...کاترینا

کاترین:چیه؟

بانی:معذرت میخوام.

کاترین:من بهت اعتماد کردم اما تو...تو....

بانی:میدونم اما همش به خاطر خودته.

کاترین:به خاطر من؟میترسی یکی از خون آشاما منو بکشن.میترسی مثل اون دختره اونقدر ازم خون بخورن تا بمیرم؟

بانی:آره چون بهترین دوست منی و دوست ندارم آسیبی ببینی

کاترین:من میتونم از خودم محافظت کنم و هیچ احتیاجی به تو ندارم

بانی:چی؟.......خیلی خب حالا که میتونی از خودت محافظت کنی من دیگه دور ورت نمیپلکم.اصلا انگار نه انگار که ما با هم دوست بودیم.همه چی تموم شد.

بانی تا این حرفو زد گریش گرفت اما جلوی خودشو گرفت سوار ماشین شد:

اَبی:خب عزیزم چیکار کنیم؟

بانی:حرکت کن

روشنا:پس کاترین چی؟

بانی:اون گفت به ما احتیاجی نداره و خودش میتونه از خودش محافظت کنه.

روشنا صندلی عقب نشسته بود و وقتی ماشین شروع به حرکت کرد روشنا برگشت و از پشت شیشه برای کاترین دست تکون داد.همون موقع آسمون شرع به باریدن کرد مثل چشمای بانی.کاترین توی بارون پیاده برگشت عمارت وقتی رسید به عمارت شب شده بود.فلشی رو که بانی بهش داده بود در اورد و یه نگاهی بهش کرد.کاترین رفت تو یکم خودشو تکوند:

کاترین«با خودش»:خب من برای این که این اطلاعات رو بخونم باید لب تاب داشته باشم.

همین تو تاریکی ایستاده بود یهو چشمش خورد به یه لب تاب که رو میز بود.رفت روشنش کرد اما رمز داشت.یهو یه فکری به ذهنش رسید.اسم یویی رو وارد کرد و درست بود.کاترین فلش زد به لب تاب.صفحه های زیادی باز شد.توی یکی از صفحه ها یه گزارش بود:

آخرین باری که این خانم دیده شده یک سال پیش بود در دبیرستان شبانه...... .برخی معتقد هستن که عمارتی که او در آن اقامت داشته نفرین شده و هرکسی وارد آن میشود زنده برنمیگردد.

این مطلب مربوط به 30 سال پیش بود.یه صحفه دیگه بود،کاترین بازش کرد تصاویری از ساکاماکیا توش بود که مربوط به 30 سال پیش بود و تاریخشو زیر نوشته بودن.کاترین چند قدم عقب رفت.همین طور تو شک بود که یهو ریجی پشت لب تاب پیداش شد و لب تاب رو بست.کاترین همین طور داشت عقب عقب میرفت یهو خورد به آیاتو.کاترین برگشت.چشمای آیاتو خیلی ترسناک بود.لایتو روی مبل نشسته بود و شو طبق معمول رو مبل دراز کشیده بود:

لایتو:خب خب خب میبینم که خیلی ترسیدی.همیشه حرفای من به واقعیت تبدیل میشه.

کاترین:شماها چی هستین؟

لایتو از رو مبل بلند شد و با یه لحن خیلی ترسناکی گفت:ما خون آشامیم

کاترین:نه.....نه.....

آیاتو:خب ریجی حالا که میدونه.اجازه هست؟

ریجی:صد در صد

لایتو:امشب تو می میری.

کاترین:نه.....نه...به من نزدیک نشین.

کاترین میخواست فرار کنه یهو پاش گیر کرد به پایه مبل و خورد زمین و تو حین افتادن دستش به لبه میز خورد و کف دستش زخم شد و ازش خون اومد.چشم اون چهارتا برق زد.لایتو اومد سمت کاترین.دستشو گرفت و خون دستشو خورد.کاترین دستشو کشید.لایتو روشو کرد به طرف کاترین و یه لبخند شیطانی زد.کاترین داشت عقب عقب میرفت و لایتو م داشت بهش نزدیک میشد تااومد صورتشو نزدیک گردن کاترین بکنه کاترین دستشو برد توی شومینه و یه مشت خاکستر برداشت و پاشید تو چشماش.لایتو چشماشو گرفت.کاترین از فرصت استفاده کرد و در رفت:

آیاتو:حالا مال منه برادر کوچیکه.

آیاتو هم رفت دنبالش:

شو:واقعا برات متاسفم

ریجی:خاکستر شومینه؟قدیمی ترین حقه روی کره زمین

لایتو:جفتتون خفه شید.پروندشو گسترده تر کرد.

کاترین همین طور داشت فرار میکرد تا رسید به درب خروجی یهو آیاتو جلوش ظاهر شد:

آیاتو:جایی تشریف میبردین؟

کاترین از پله ها بالا رفت.رفت تو اتاق زیر شیروونی تا خواست درو ببندهآیاتو دستشو لای در قرار داد و هول داد:

آیاتو:شاید بتونی قایم بشی اما نمی تونی فرار کنی

کاترین خیلی ترسیده بود.یه مداد دید.اونو برداشت و فرو کرد تو دستش.آیاتو یه داد بلند کشید و دستشو از لای در بیرون اورد.کاترین درو قفل کرد و یه میز اونجا بود اونو گذاشت پشت در.کاترین نفس نفس میزد.وقتی کاترین آروم شد جلوتر رفت.وسایل قدیمی اونجا بود.یهو رسید به یه قفسه که پر از کتاب بود.یهو چند تا کتاب افتاد پایین.کاترین خم شد تا اونا برداره که یهو رو یکی نوشته شده بود سیجی کوموری:

کاترین:حتما یه ربطی به یویی کوموری داره

کاترین اون کتابا رو گذاشت سر جاش و دنبال دفترچه خاطرات یویی گشت.پیداش کرد اما تا خواست اونو برداره یهو در شکست همشون اومدن تو.کاترین یه قدم عقب رفت اما پاش رفت رو دفترچه خاطرات سیجی کوموری و افتاد زمین.آیاتو اومد جلوش:

آیاتو:حالا مداد فرو میکنی تو دست من؟

لایتو اون دفترچه خاطرات برداشت و یه پوزخندی زد:

لایتو:هه دوست داری بخونش.چیزی جز چرت و پرت گیرت نمیاد.

کاترین:برای یویی هم چرت و پرت بود؟

یهو همشون رفتن تو فکر

بعد از چند ثانیه آیاتو این سکوت ترسناک و خوف انگیزو شکست:

آیاتو:امشب سالم نمی مونی عوضی کوچولو

صورتشو نزدیک گردن کاترین کرد:

کاترین:نه...نه....نه...ننننننه.....

ریجی عینکشو داد بالا:

ریجی:آیاتو اینجا جاش نیست.

آیاتو صورتشو کشید عقب:

آیاتو:خیلی خوش شانسی!

همشون داشتن از اونجا میرفتن اما لایتو اومد از پشت شونه های کاترینو گرفت:

لایتو:اگه من جات بودم میرفتم و خودمو تو اتاقم حبس میکردم....البته با گربم...«منظورش گربه کاترین بود».

بعد یهو از اونجا غیبش زد.کاترین یه قطره اشک ریخت.نه به خاطر این که بین این هیولاها گیر کرده بود بلکه به خاطر این که به بانی اعتماد نکرده بود.

 

قسمت 11=11 نظر


نظرات شما عزیزان:

مایده
ساعت17:58---10 تير 1397
من خیلی از داستان متنفرم ولی اینیکی اخر معرکست

روشنا
ساعت8:11---28 خرداد 1395
آجی قسمت بعدییی شی شد؟؟
پاسخ:ببخشید.دیشب خوابم برد یادم رفت بذارمش.تازه ساعت 1 بیدار شدم.الان میذارم


نانامی
ساعت17:51---27 خرداد 1395
اینم آخریش البته اگه هر نظری نوشتم شده باشه.قسمت بعدیو بزار زودتر
پاسخ:باشه باشه تا 11 میذارمش


روشنا
ساعت17:51---27 خرداد 1395
بفرما آجی کاملیدم قسمتتتتتتتت بعدییییییی پلیز آجی
پاسخ:میذارم امشب میذارمش


roshana
ساعت17:50---27 خرداد 1395
11

نانامی
ساعت17:50---27 خرداد 1395
3

roshana
ساعت17:50---27 خرداد 1395
10

roshana
ساعت17:50---27 خرداد 1395
9

نانامی
ساعت17:49---27 خرداد 1395
3

roshana
ساعت17:49---27 خرداد 1395
8

roshana
ساعت17:49---27 خرداد 1395
7

نانامی
ساعت17:48---27 خرداد 1395
2

roahana
ساعت17:48---27 خرداد 1395
6

roshana
ساعت17:48---27 خرداد 1395
5

نانامی
ساعت17:48---27 خرداد 1395
1

roshana
ساعت17:48---27 خرداد 1395
4

roshana
ساعت17:47---27 خرداد 1395
3

roshana
ساعت17:47---27 خرداد 1395
2

نانامی
ساعت17:47---27 خرداد 1395
راستی قسمت اول داستانمو گذاشتم
پاسخ:اومدم خوندمش خیلی قشنگ بود


roshana
ساعت17:46---27 خرداد 1395
1

نانامی
ساعت17:42---27 خرداد 1395
من کلی نظر گذاشته بودم نمیدونم چرا ثبت نشد;
پاسخ:الان ثبت شد


نانامی
ساعت15:39---27 خرداد 1395
خب میخوام نظرای این قسمتو پر کنم
پاسخ:خب من منتظرم


نانامی
ساعت11:22---27 خرداد 1395
راسی با اسم کاترین لینکت کردم اگه خواستی بگو اسمو عوض کنم و منو هم لینک کن please
پاسخ:اگه میشه با عنوانم لینک کن.راستی لینکی


نانامی
ساعت11:18---27 خرداد 1395

سلام داستان خیلی قشنگه و کشش داره میخوام نظرارو کامل کنم پس زودتر ادامشو بزار
پاسخ:خیلی ممنون.نظرات به 11 تا برسه قسمت بعدی رو میذارم



روشنا
ساعت10:47---27 خرداد 1395
عالیییییییی بود آجی قربونت مرسی که گذاشتی فقط من یک پدری از این ۶ تا که می خوان تورو گاز بگیرن ،بگیرم حالشونو جا بیارم من عصری نظراتو میکاملم
پاسخ:ممنون که هوامو داری^__^


rinko
ساعت5:29---27 خرداد 1395
سلام اجی
وب تو هم زیبا هست
لینکی
بلینک
پاسخ:ممنون.لینکی^___^


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 26 خرداد 1395 ] [ 20:56 ] [ katrin ] [ ]
LastPosts