داستان♥♥قربانی سرنوشت♥♥قسمت 2
داستان♥♥قربانی سرنوشت♥♥قسمت 2

زنگ سوم که خورد.همه داشتن میرفتن خونه هاشون اما کاترین داشت میرفت قبرستون.اونجا پاتوقش بود.هر چند وقت یک بار میرفت اونجا.کاترین رفت و کنار قبر پدر و مادرش نشست و دفترچه خاطراتش رو باز کرد.همون طور داشت خاطراتش رو مینوشت که یهو دید دور تا دورش مِه گرفته شده.دفترچه خاطراتش رو بست و گذاشت رو زمین وبلند شد:

کاترین:چیشد؟همه جا رو مِه برداشت؟

کاترین همین طور داشت با خودش حرف میزد که یهو یه کلاغ نشست رو یه قبر و قار قار کرد.کاترین خیلی ترسید.رفت سمتش و پروندش.کلاغه رفت.کاترین خواست کیفشو برداره دید کلاغه رو قبر مادرش ایستاده.کاترین آروم کیفشو بر داشت و دوید.تو راه که داشت میدوید که خورد زمین.دوباره بلند شد.داشت می دوید که یهو خورد به سوبارو:

کاترین:آی ی ی ی ی

سوبارو:کی بود؟

کاترین:من.

سوبارو:دوباره تو؟ببینم چشمات ضعیفن?

کاترین:آم نخیر چشمای من سالمن

سوبارو:خیلی برام آشنایی.

کاترین:من؟

سوبارو:آره تو.اسمت چیه؟

کاترین:کاترین.....سالواتور

سوبارو:من سوبارو اَم

کاترین:خوشبختم.

سوبارو:پات زخمی شده؟

کاترین:آم فکر نکنم.

کاترین پاشو گذاشت رو یه سنگ بزرگ و پاچه ی شلوارشو داد بالا یه زخم سطحی بود:

کاترین:آه داره خون میاد!!

سوبارو تا اسم خون رو شنید چشماش برق زد و یهو ناپدید شد.

کاترین:کجا رفت؟

کاترین کیفشو بر داشت و رفت خونه.پاشو پانسمان کرد.همین طور داشت با پاش ور میرفت که یهو دیمن اومد:

دیمن:پات چطوره؟

کاترین:خوبه.در ضمن اگه فکر کردی خودشیرینی کنی من بهت اجازه میدم بری جشن،سخت در اشتباهی!!

دیمن:کاترین.همه دوستام دارن میرن.

کاترین:نه!!!!

دیمن:خواهش میکنم.

کاترین:خیلی خب.باشه ولی باید بهم قول بدی خرابکاری نکنی.

دیمن:حتما.من دیگه رفتم.خدافظ.

کاترین:خدافظ

دیمن رفت و کاترین تو خونه تنها موند.خاله اِما هم رفته بود خونه دوستش.کاترین رفت تو آشپزخونه تا یه فنجون قهوه درست کنه.همین که داشت قهوه رومی ریخت یکی زنگ خونه رو زد.کاترین رفت و درو باز کرد.سوبارو بود:

کاترین:اوه سلام سوبارو

سوبارو:سلام.یه چیزی رو جا گذاشتی.

بعد از پشتش دفترچه خاطراتش رو بیرون اورد و داد بهش:

کاترین:وای خیلی ممنون.کلی دنبالش گشتم ممنون

سوبارو:من دیگه باید برم

کاترین:میخوای بیای تو و یه فنجون قهوه بخوری؟

سوبارو:فکر بدی نیست.

کاترین:خب بیا تو.

سوبارو رفت تو .کاترین دو فنجون قهوه ریخت و گذاشت رو میز:

سوبارو:تو اینجا تنها زندگی میکنی؟

کاترین:نه با برادر و خالم زندگی میکنم.

سوبارو:برادر داری؟

کاترین:آره.اسمش دیمنه.

سوبارو:آهان.

کاترین:تو چی؟تو خانواده ای نداری؟

سوبارو:من؟!؟!

کاترین:خب آره.هر کسی یه خانواده ای داره!

سوبارو:خب من ندارم.

کاترین: آهان

کاترین رفت و رو به روی سوبارو نشست پشت میز:

کاترین:اون چیه انداختی گردنت؟

سوبارو:کلید

کاترین:کلید؟

سوبارو:آره که چی؟

کاترین:آخه یکم عجیبه!!

یهو دیمن با یه سرو صدا اومد تو خونه:

دیمن:کاترین.اسکیت تخته ایم تو اتاقمه دیگه؟

کاترین:نمیدونم مگه من مسئول وسایل تو ام؟

دیمن از پله ها رفت بالا.اصلا هم سوبارو و کاترینو ندید:

سوبارو:این برادرته؟

کاترین:آره.یه دردسریه!!

بعد چند ثانیه دیمن با اسکیت تخته ایش از نرده ی پله ها پایین اومد:

دیمن: یوهو

کاترین:مواظب با مخ نری تو دیوار.

دیمن تا به خودش اومد با مخ رفت تو دیوار:

دیمن:آخ دماغ بیچارم

کاترین :حقته!!

سوبارو یه پوزخندی زد:

سوبارو:واقعا برادرت خیلی باحاله.

دیمن:کاترین فک کنم دماغم شکست.

بعد دیمن اومد تو آشپز خونه سوبارو رو دید:

دیمن:آقا کی باشن؟

کاترین:دوست جدیدمه.مشکلیه؟

سوبارو سرخ شد.«خجالتی بود و ما خبر نداشتیم»:

دیمن:این؟!؟!؟!؟!؟!؟!!؟!؟

کاترین:آره.اصلا مگه تو قرار نبود بری جشن؟

سوبارو:جشن؟

کاترین:آره.مگه تو از جشن خبر نداشتی؟

سوبارو:کدوم جشن؟

دیمن:عجب خنگیه.

کاترین:دیمن!!!!

دیمن:چیه؟

کاترین:زیپ دهنتو بکش!!!

سوبارو:میشه بگی این جشن راجع چیه؟

کاترین:هر سال دبیرستان روز اول مدرسه جشن میگیره همه میرن.

سوبارو:آهان من دیگه باید برم.بابت قهوه خیلی ممنون.راستی قدر همچین برادری رو بدون.

بعد از اونجا رفت:

دیمن:منظورش چی بود؟

کاترین:مثله این که از تو خوشش اومده.

دیمن:از من؟

کاترین:البته از دلقک بازیات!!

دیمن:هر هر هر هر هر خندیدم.

کاترین:کوفت!!!

دیمن رفت دم در.تا درو باز کرد بانی و کرولاین رفتن تو:

دیمن:کجا؟

هر دو با هم:به تو چه!!!!!!!!

کاترین:اِه شما دو تا اینجا چی کار میکنین؟

کرولاین:اومدیم دنبالت.

بانی:اگه نیای به زور میبریمت!!

کاترین:حالا چیشده این قدر ذوق دارین شما دو تا؟

کرولاین:آخه مدرسه می خواد یه آتیش بازی معرکه به پا کنه!!

بانی:کرولاین!!!!!!!!!

کرولاین:معذرت.کلی ذوق داشتم.نمی تونستم تحمل کنم.

بانی:می خواستم سوپرایزش کنم.

کاترین:الان به نظرت من سوپرایز شدم.

بانی:بیا دیگه.لوس

کرولاین و بانی دستای کاترین گرفتن بردنش و به زور سوار ماشین کردن.دیمن هم همون موقع رفته بود جشن.

پشت مدرسه یه جنگل بود.یه قسمت که درختاش کم بود و چند تا آلاچیق بود رو مدرسه انتخاب کرده بود برای جشن.

کرولاین و بانی رفته دور آتیش نشسته بودن و کاترین تو یکی از آلاچیق ها ایستاده بود و داشت اونا رو نگاه میکرد.همین طور تو فکر بود که یه دست اومد رو شونش:

سوبارو:جشن باحالیه نه؟

کاترین:آره همه لذت میبرن به غیر از من.

سوبارو:چرا؟

کاترین:من زیاد از شلوغی خوشم نمیاد یا شاید الان حوصلشو ندارم.

سوبارو:دوست داری قدم بزنی ؟

کاترین:آره.بدم نمیاد.

کاترین و سوبارو رفتن تو جنگل و داشتن قدم میزدن:

کاترین:تو تا حالا شده فکر کنی خواهر یا برادری داشته باشی؟

سوبارو:نه.زیاد از این جور چیزا خوشم نمیاد.

کاترین:پس تنهایی رو بیشتر دوست داری؟

سوبارو:آره.

همین طور داشتن قدم میزدن که یهو همون کلاغه رو یکی از شاخه غار غار  کرد:

کاترین:وای این که همونه.

سوبارو:این کلاغه؟

کاترین:آره. تو ماشین،تو قبرستون،حالا هم اینجا.بیا از اینجا بریم.

سوبارو:تو از یه کلاغ میترسی؟

کاترین:چی؟نه!البته که نه.یه کلاغ که ترس نداره.کاترین و سوبارو اونقدر رفتن تا رسیدن به همون پلی که کاترین پدر و مادرشو اونجا از دست داد.یهو کاترین رفت تو فکر:

سوبارو:کاترین؟کاترین؟

کاترین:آم چیه؟

سوبارو:یهو رفتی تو فکر؟

کاترین:آره

سوبارو:اینجا تو رو یاد چیزی میندازه؟

کاترین:دوست ندارم راجبش حرف بزنم.

سوبارو:آسمونو نگاه.چه قدر ستاره.

کاترین:آره.خیلی قشنگه

سوبارو:5 ثانیه دیگه آتیش بازی شروع میشه.

کاترین:چی؟

سوبارو:5......4.......3.......2.......1

بعد یهو یه آتیش بازی خیلی زیبا رو سوبارو و کاترین داشتن نگاه میکردن:

کاترین:تو از کجا می دونستی؟

سوبارو:دیگه!!

اون شب بهترین شبی بود که کاترین گذرونده بود.

 

نظر فراموش نشه!!! 

 


نظرات شما عزیزان:

آکیزا ساما
ساعت16:15---20 مرداد 1395
چند قسمت از داستانت مونده،اخه میخواستم بیام ت داستانت اگه قبول داری بیوگرافی مو بزارم ایاتو:زهرماررررر. من:ک چی. ایاتو:چیچیناشیییییییی. من:خودتیییییییییی. ایاتو:حلیدم. من:عرضی ندارم ایاتو:خو میخواس عرض داشته باشی. من:راییییتوووووووووووووووو. رایتو:بابا اروم اروم دهنت جر نخوره. من:خعلی بیشوری منو از دست این گاو شرابی نجات بدههه رایتو:نمیتونم من:چرا. ایاتو:چون اگه ب جونش بیوفتم سگی ک ت روحشه میکشتم. ایاتو:بخخخخخففففف دامماااااارررههههه من:ی وخ خفه نشید ایاتو: ریکتر:ایاتو ایاتو:باز چیه؟ ریکتر:هیچی فقط... ریکتر ی شمشیر برمیداره و میگیرتش طرف ایاتو. ایاتو:اهه..باکا. رایتو :ایاتووووه اینرا بگیر. ریکتر:اکازاوا... من:جانننم ریکتر:ی سنگ مخصوص میخوام ک روش نوشته باشه ایاتو ساکاماکی و جای تاریخ وفات هم داشته باشه. من:عوضی ریکتر شمشیر ایاتو رو میندازه زمین و خود شمشیرو تو قفسه ی سینه ایاتو فرو میکنه
من:. رایتو: ریکتر:ایاتو با خون خودت خیلی خوشگلتر شدی شمشیر ایاتو کنارش افتاده بود ولی ایاتو ب هیچ وجه نمیتونست برش داره چند قطره خون هم کنارش جلو پاش بود ک همش مطعلق ب ایاتو! بود. (فایلمو نگاه کن و عکس این صحنه رو ببین)
پاسخ:دو فصل مونده شایدم بیشتر.البته.اگه دوست داری بیوگرافی بده


ساناکو
ساعت22:05---20 خرداد 1395
قشنگه ادامش رو بذار

پاسخ:مرسی.حتما


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 20 خرداد 1395 ] [ 8:20 ] [ katrin ] [ ]
LastPosts